جدول جو
جدول جو

معنی گم گشته - جستجوی لغت در جدول جو

گم گشته
گم شده، ناپدید شده
تصویری از گم گشته
تصویر گم گشته
فرهنگ فارسی عمید
گم گشته
(چَ دَ / دِ)
گمشده. از دست رفته. فقید. مفقود. ضال. ضاله. ضایع:
همچو گم گشتگان همی گشتند
اندر آن دشت عاجز و مضطر.
فرخی.
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز.
نظامی.
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گم گشته کز فضلت نجست.
مولوی.
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.
سعدی (طیبات).
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گم گشته ای که بادۀ نابش به کام رفت.
حافظ.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
و رجوع به گمشده شود
لغت نامه دهخدا
گم گشته
مفقود شده مفقودالاثر ناپدید پی گم، از راه به بیراهه افتاده، ضایع شده تباه گشته، نابود گشته: این نسل گمشده ایست که امروزه ما با وسایل علمی و از اختلاط خون چندین میمون بدست آورده ایم... یا گم شده لب دریا. کسی که شناوری نداند و در آب غرق شود، جمع گمشدگان لب دریا: گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود طلب از گمشدگان لب دریا میکرد. (حافظ) یا گم شده نام. کسی که نام او محو شده بی نام: یکی گمشده نام فرشید ورد چه در بزمگاه و چه اندر نبرد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گم گشتگی
تصویر گم گشتگی
گم شدگی، گمراهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گم گشتن
تصویر گم گشتن
گم شدن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
گمارده، کسی که از طرف دیگری بر سر کاری گذاشته شده، مامور، نوکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گم شده
تصویر گم شده
مفقود، ناپدید شده، کنایه از به بیراهه افتاده، برای مثال راستی موجب رضای خداست/ کس ندیدم که گم شد از ره راست (سعدی - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم گشته
تصویر چشم گشته
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال هجا کرده ست پنهان شاعران را / قریع آن کور ملعون چشم گشته (عسجدی - لغت نامه - چشم گشته)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ گَ)
هم سیر. دو کس که با هم سیر و گردش نمایند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
از جمله داروهایی است که بیشینۀ یک خوراک آنها از ده سانتیگرم تا یک گرم است. (کارآموزی داروسازی تألیف جنیدی ص 247). رجوع به گم رزین شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عامل. وکیل. کارگزار. (آنندراج). ناظر. سرکار. پیشکار. (ناظم الاطباء). موکل: نامه ها رسید که سلیمانی رسید به شبورقان و از ری تا آنجا ولاه و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). پادشاهان چون دادگر باشند طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست. (تاریخ بیهقی). چون مدت سیصد سال تمام شد، چنانکه در همه عالم نه زر ماند و نه سیم موکلان و گماشتگان را مقرر کرده بودند. (قصص الانبیاء ص 151). و از همه جهان (آفریدون) مردم گرد آورد و عهدنامه نبشت و گماشتگان راداد فرمود و ملک بر پسران قسمت کرد. (نوروزنامه).
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان.
نظامی.
و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تا غایت که ضریبۀ خراج در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ماکان بن کاکی و... (تاریخ قم ص 143) .بر هر موضوع مقرر شده حکام و گماشتگان در برات نکنند. (تاریخ غازانی ص 259)، سرکاتب. محاسب. نویسنده، وزیر، نوکر. خادم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
مقررشده. برقرارشده. مأمورشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ تِ)
دهی از دهستان کولیوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد که در 39 هزارگزی باختر الشتر و 2 هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه واقع است. دامنه و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها. محصولش غلات، حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفۀ کولیوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ چِ کُ تَ / تِ)
رسم است که گل کاران گچ را هر روز تر میکنند و اندک اندک به کار میبرند و اگر بر گچ ترکرده شباروزی بگذرد از کار میرود و گچ کشته عبارت از همین است. میرزا طاهر وحید در تعریف بنا:
شهیدی کز آن شوخ یابدنشان
شود چون گچ کشته جسمش روان.
؟ (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ / کِ دَ)
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به:
چو بشنید ماهوی بی آب و شرم
بر آن آسیابان سرش گشت گرم.
فردوسی.
، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن:
دل پهلوانان بدو گرم گشت
سر طوس نوذر بی آزرم گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ تَ / تِ)
ضلال. گمراهی. گمرهی. گمشدگی
لغت نامه دهخدا
(رَ دی دَ)
کم گردیدن. کم شدن:
کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش کم.
مولوی.
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات به مهمان سرای دهقانی.
(گلستان).
به مرگ خواجه فلان هیچ کم نگشت جهان
که قایم است مقامش نتیجۀ قابل.
سعدی.
و رجوع به کم شدن و کم گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَدَ دَ)
خم شدن. منحنی شدن. کج شدن، دولا شدن. دوتا شدن. رکوع کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گَ تَ / تِ)
احول بود. (فرهنگ اسدی). احول را گویند. (برهان). احول که عبارت از کج نظر باشد. (آنندراج). احول و لوچ. (ناظم الاطباء). احول و کج بین. (فرهنگ نظام) :
هجا کرده ست پنهان شاعران را
قریع، آن کور ملعون چشم گشته.
عسجدی (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ تَ/ تِ)
خم شده. (ناظم الاطباء). دولاشده. دوتاشده. منحنی شده. (یادداشت بخط مؤلف) :
خم گشته ز بار آن عروسی.
هاتفی.
، گوژپشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ دَ)
گم شدن. گم گردیدن. معدوم شدن. مفقود شدن:
روز گم گشتن فرزند تقادیر قضا
چاه دروازه کنعان به پدر ننماید.
سعدی (صاحبیه).
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
مقرر شده، برقرار شده، مامور شده
فرهنگ لغت هوشیار
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم شده
تصویر گم شده
گم گشته، مفقود، فقید، یاوه، هرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم گشته
تصویر چشم گشته
احول کج نظر لوچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم گشتگی
تصویر گم گشتگی
گمراهی گمشدگی ضلالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گشتن
تصویر گرم گشتن
((~. گَ تَ))
بی قرار شدن، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
((گُ تِ))
منصوب شده، مأمور شده، مأمور، عامل، نوکر، خادم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گم شده
تصویر گم شده
((گُ. شُ دِ))
واقع در جایی نامعلوم یا فراموش شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گم گشتن
تصویر گم گشتن
((~. گَ تَ))
گم شدن، گم گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشم گشته
تصویر چشم گشته
((~. گَ تِ))
احول، کج نظر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گم گشتگی
تصویر گم گشتگی
((~. گَ تِ))
گمراهی، ضلالت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
عامل، منتصب
فرهنگ واژه فارسی سره
گمشده، مفقود، ضال، ویلان
متضاد: پیداشده، یافته
فرهنگ واژه مترادف متضاد